لهجه تهرانی

قصه ای از امروز شهر

لهجه تهرانی

قصه ای از امروز شهر

قصه چس پیشونی قسمت دو

قبل از هر چیز از همتون به خاطر استقبال و دل گرمی و محبتی که نسبت به من و ادبیات خیابونیه تهران دارید ممنونم

و همچنین از نظارای ندادتون

خب من اینطورییم ...

دوست دارم عیبمو بدونم

نقدم کنن

در مورد کاری که براش زحمت کشیدم نظر بدن 

و نظر دادن نهایتا 1 دقیق از بیست و چهار ساعته زندگیتونو میگیره

یعنی واقعا تو این یک دقیقه انقدر سخت میگذره ؟


 ( این داستان بر پایه تخیل و یکی شدن دنیای ماورا و دنیای زمین نوشته شده

و حکایت فرشته ای به نام افرو که در قصر ارزوها مشغول خدمت است و درگیر پسری میشود که سه شبانه روز به ماه خیره شده و ارزویی نمیکند  افرو که برای اولین بار حس عشق زمینی را در وجودش حس میکند و چشم و گوشش کر شده و پسر را خدای خود میخواند از قصر اخراج شده و  به زمین فرستاده میشود تا تقدیر زنگییش را رقم بزند....)

این داستان به سبک ادبیات کوچه و خیابانی و با نظم خاصی نوشته شده

که دلگرمی و حس همزاد پنداری خاصی با جوان های امروز از جمله خودم را ایجاد میکند


خب توضیح کافیه بقییه ماجرا رو تو این پست نوشتم و هر شب یک پست از داستانو برای علاقه مندا روی وبلاگ میزارم

امیدوارم تنبلی رو کنار بزاریم و حد اقل پشت میز کامپیوتر زمانی رو برای مطالعه و لذت بردن از حس ارامش بخش  خواندنه داستانی زیبا قرار بدیم

.

.

.

فرشته اعظم که میگرن مصلحتیش اوت کرده بود پنج شش تا رنگ عوض کرد اومد جلو و گفت :

یه عمریه به جای نون نور میخوری  نکنه هوس کردی سمنو با بادوم بخوری ؟

تو یه فرشته ای حالا واسه من ادم شدی ؟ طلبه یه ادم شدی ؟

ادم چه خبر داره از نور خدا؟  ندیدی ؟ مگه  ندیدی اگه یه شب نون گیرش نیاد عمه مارو خام خام میخوره ؟

اگه میخوای بری زمین راهی نیست یه پلک بهم بزنی رسیدی خبری از گل و نور و رنگ و خدا نیست

افرو که میدونست تو اون قصر همه حرفارو از دله فرشته  ها میخونن و احتیاجی نیست حرفاشو با زبونش بزنه  فهمید این از اون تو بمیریا نیست یه نگاه مغرورانه از جنس دکور به خودش انداخت و دید بالای بزرگش قده پره یه کفتر شده گوشاش کر شده پلکهاش که تا این لحظه از بغل بازو بسته میشد چرخیده و عمودی شده 

فرشته مسن دستاشو بلند کرد و نگاشو دوخت به یه آسمون روشن تر و بزرگتر از اسمون خودشون و بره افرو دعا ثنا میخوند

افرو لحظه به لحظه کوچیکتر میشد فرشته جلو اومد و دستی به سر افرو کشید و گفت :

تیر برقای زمین قصه ها دارن همین...

اون روزا که گریه میکردن ادما رو یادت بیار بعد یه سیگار روشن کن و همونجا بشین.. از اون پائین مارو ببین به این میگن امید......یادتت نره امید ..


ادامه داستان در ادامه مطلب

افرو زره زره تجزیه شد انگار  که اصلا نبود و دنیا تموم شده بود از دنیای رنگ و وارنگ فرشته ها سر از زمین صاف در اورد

میترسید چشماشو باز کنه و چهره ترسناک شیطونو وقتی قهقه پیروزی میزنه ببینه

حس کرد یه چیزی داره از گونه هاش سر میخوره و می افته پائین

قلقلکه اولین قطره اشکشو دید رو زمین

انگار دو تا دست محکم گلو گرفته بود و فشار میداد

 یه دفعه چیزی که ما ادما بهش میگیم بغض ترکید

قطره ها زیاد شدن . دستشو گرفت زیرش نریزه زمین

تو دلش گفت  : باز کنم یا نکنم ؟چی میبینم رو به روم ؟

خوابه بعد از خوردن یه غذای سنگین ؟

یا زندان فرشته های رنگین ؟

بلند بلند صدا میزد : ادری ؟ انی ؟

با لرزش سنگینی تو صداش  داد زد آنی جونه انگشترات جواب بده

ادری جونه اسب سفید شاخ دارت جواب بده

یه صدای نازک یکم عجیب گفت :

پاشو پاشو حالت بده اینجا نشین اینجا بیمارستانه کلی مریض داریم ارامشو از ما نگیر کی گفته بود بیای اینجا اصن ؟ وقتی بات حرف میزنم نگاه کن لنزای طبی من

افرو که صدای کسیرو که یه روزی فرشته ارزوهاش بوده خوب میشناخت چشماشو باز کرد و گفت :

ااااااا   اینجارو ببین  ابروهاشو . گونه هاشو چه دماغی شده این

پرستار دستشو زد به چسب  دماغشو گفت اینجارو ببین تازه یکم ورم داره چسبشو که بردارم بیا و ببین

افرو خندید و گفت :

پولش چی شد ؟ دکتر یمین ؟ یا یه شب پیشم بخواب و ببین ؟

پرستاره گفت : بخواب و ب....  راستی تو از کجا خبر داری ؟

بره چی پاتو تو دنیای من میزاری  اصلا کیو میخوای ؟ کی تو رو راه داده اینجا ؟

افرو گفت : اام  امید    امید

پرستار خندید و گفت : اینجا بخش زنانه امید کیه ؟ کدوم امید ؟

افرو که شصتش خبر دار شد اشتباه شده دوید و دوید

رسید به یه سالن بزرگ که جلوش یه در شیشه ای بود یه دفعه حس کرد یکی کنارشه که داره اداشو در میاره

برگشت و زد زیر خنده و گفت : اااااا اینو ببین



تازه داره جالب میشه نه ؟

نظر یادتون نره زشته هی من اینو بگم

ادامه داستان در قسمت 3

نظرات 3 + ارسال نظر
maryam یکشنبه 14 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:39 ق.ظ

Salam,mrc ghashange

vasash ax bezarin ghashangtar mishe

maryam jaan mamnun
ax ham dar daste tarahiye

lotfan be dustano ashnahatunam etela resani konin

fatima یکشنبه 14 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:06 ب.ظ

merciiiii , kheyli ghashang bood , zoodtar ghesmate 3 ro benevis , dost daram bebinam chi mishe majara ,
hamid ghove takhayolet vaghean alieeee

masi سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:08 ق.ظ

to mahshari pesar

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد