لهجه تهرانی

قصه ای از امروز شهر

لهجه تهرانی

قصه ای از امروز شهر

تاکسی


داستان تاکسی یکی از داستانهای کتابمه که خیلی دوسش دارم

یکی از همون اتفاقایی که میوفته و ما از اون با هیچکس حرف نمیزنیم حقیقتی بین ما ادما و خودمون

امیدوارم دوسش داشته باشین


کرکره را پایین می کشم درب مغازه را قفل می کنم از پلّه ها

پایین می روم در فضای سرسبز محوطه قدم می زنم زن و
مردی را می بینم که دست کودک کوچک خود را گرفته اند و
از پله ها بالا می روند دختربچه ناز است و خندان نمیتوام
جلوی خودم را بگیرم و با خنده ای به پدر می گویم آقا خدا
حفظش کنه خیلی بامزّه ست یه دو کیلو اسفند براش دود کن
من چشمام خیلی شوره ها پدر تشکّر می کند دختر بچه با
موهای بلند و صاف و بور با لحنی کودکانه می گوید:






ادامه داستان در ادامه مطلب

نظر و شیر کردن یادتون نره

بی تربیت
پدر دوباره می خندد دلم خانواده می خواهد دلم می خواهد
دوباره کودک شوم چشمانم را می بندم تا نظر دلم را بدانم دلم
فریاد می زند نه نه کودکیم از غروب جمعه هم تنهاتر بود
تحمل گذراندن دوباره ی آن لحظات را ندارم خدا را شکر
می کنم و می روم چند پسر را می بینم که آن طرف تر ایستاده اند
و یک سیگار در دستشان می چرخد می روم تا سیگارم را با

آتش فندک آن پسر روشن کنم بوی تند و عجیبی به مشامم
می رسد بوی سیگار پسر غیرطبیعی است.
پسر می گوید: میزنی؟ از پسر تشکر می کنم و به راهم ادامه
می دهم و در دلم می گویم: نزده اتفّاقات تو راهه چه برسه به
این که....
تاکسی می ایستد سوار تاکسی می شوم طبق معمول روی
صندلی جلو می نشینم کرایه را از همان اول به راننده می دهم
چه کار کنم تنم می خارد که در آخر راننده دوباره تقاضای
کرایه بکند مسافران دیگر سوار می شوند دلم گرفته است
منتظر یک پیغام یک زنگ یک کشمکش به جز دغدغه ی
کاری
به ساختمان های زیبای اکباتان می نگرم پنجره ای طولانی
که نور از جای جایش بیرون می زد سایه آدم هایی که شادند
خانه ما همیشه نیمه تاریک است نه برای قبض نه برای وصف
فقر برای دلیل های دیوانه وار کسی چون پدر اتاق من از تخت و در و ضبط و یک
ساعت و یک پنجره کوچک تر است. چراغ خانه ی خیالم را با

نور آن خانه روشن می کنم چشمانم را می بندم امشب
می خواهم در این راه طولانی تا خانه برای خودم خانواده
بسازم شاد شاد باشم خانواده ای رویایی نه این که بعد از اتمام
رویا گریه کنم که چرا همچین خانواده ای ندارم.
امشب فقط شادی......
خودم را این گونه تصور می کنم: اول از همه حالت طبیعی
کمی دور می شوم با دوستانم در ماشین نشسته ام جوانی
می کنیم می خندیم و خوشحالیم از رفاقت ناگهان یاد گوشیه
موبایلم می افتم گوشی را از جیبم خارج می کنم دو دستی
روی سرم می کوبم و می گویم وای 12 تا میس کال 5 تا
اس ام اس بدبخت شدم مهرداد منو سریع بنداز خونه دوستانم
می خندند و به من اشاره می کنند و می گویند هو هو زن ذلیل
من هم با آن ها می خندم میگویم ای بابا کجاشو دیدی تازه
بدبختی هام شروع شد الان باید برم خونه خودمو بزنم به
خواب وکلی فیلم بازی کنم.

نزدیک خانه می رسیم مهرداد سرکوچه می ایستد حال
وقته خالی کردنه عقد ههاست کوچه ما هم این بار
سربالایی ست به مهرداد معصومانه نگاه می کنم و می گویم
مهرداد من میمرم این کوچه رو این طوری برم بلا خب اصلاً
می گفتی خودم ماشین میاوردم.
مهرداد: خب حالا قهر نکن تنبل می رسونت تا خونه
جلوی درب پیاده می شوم به ساختمان مان نگاه می کنم همان
پنجره را با همان نورانیتش می بینم با خود می گویم: وای تولّد
مهساست(خواهرم) اصلاً یادم نبود کادو نخریدم اشکال نداره
خدا بده برکت پول می دم بهش برای آیندشم خوبه از پلّه ها
بالا می روم درب ورودی خانه را باز می کنم همه شادند همه
می خندند فامیل ها همه دوره همند هیچ کس به دنبال سیاستی
خاص برای گذراندن لحظه هایش نیست هیچ کس دروغ
نمی گوید هیچ کس مرا به خاطر موهای بلندم چپ چپ نگاه
نمی کند غصه ها خوابیدند مهسا به سمت من می دود بغلش

می کنم و می بویمش و می گویم هفت سالگیت مبارک قربونت
برم.
مهسا: مرسی داداشی
مهسا را زمین می گذارم مادر با خنده ای می گوید: داداشی
چه گرفتی برای دخترم؟
مهسا با همان لحن کودکانه ی آن دختر بچه می گوید:  نه
خیرم مامانی داداشم خودش برای من بهترین کادوئه من از
داداشیم کادو نمی خوام همه می گویند نه بابا من هم می گویم
نصف شماست یاد بگیرید ازش با برادر بزرگمو همسرش و
بقیه فامیل ها سلام و علیک می کنم به اتاق می روم روی تخت
دراز می کشم حس می گیرم و با اوتماس می گیرم با
خواب آلودگی م یگویم.
سلام خوبی؟ اوخاک تو سرت پاشو برو وسط گرفتی
خوابیدی اون بچه همه عشقش تویی . من ... به خدا انقدر
خستهام یه ساعته از سر کار اومدم خواب بودم سرو صدای

اینا بیدارم کرد راستی دیدی عاشقمی 12 تا میس کال ازت
دارم تازه به خونه ام زنگ زدی ترسیدی نامزدتو بدزدن آره؟
او: ا خوب نکن دیگه ببین هرچی کادو خریدی نصف
نصفا خوب؟
من: باشه حالا بزار برم مهمونا اونور نشستن زشته او: ا
اینه دیگه منو فروختی به اونا باشه باشه من: ای بابا خودت
الان گفتی پاشو برو وسط حالا ناز نکن فعلاً، خداحافظ
دو عدد پنجاه هزار تومانی را داخل پاکت می گذارم از
اتاق بیرون می آیم و روی کادوهای دیگر می گذارم.
مهسا: بفرما مامان خانم اینم کادوئه داداشیم از همه ی
کادوها هم بهتره خودم هرچی دوست دارم باهاش می خرم
اصلاً جمع م یکنم برای آیندم .
مادر: قربونه داداشت بری تو خاطره خواهر بزرگ ترم با
حرص می گوید: ا اینه دیگه مهسا خانوم یعنی از کادوئه منم
بهتره دیگه بچه از این سن به فکر پوله واقعاً که مهسا : انه
آبجی قهر نکن حالا باز نینی شدی؟

مهسا با دستش به من اشاره کرد بیا سرش را نزدیک
گوش من آورد و با خنده می گوید : از اونم هم تشکّر کن
می دونم نصفش مال اونه ساعت ها گذشته است و چراغ ها
نیمه خاموشند. مهمان ها رفته اند مهسا روی تختش خوابیده
است من هم روی صندلیه میزم نشسته ام و می نویسم صدای
تق تق تق به گوشم می رسد از آوای در زدن می فهمم که
خاطره پشته در است.
من: بیا تو
خاطره: چی کار می کنی؟ چی می نویسی . حوصلم
سررفته خوابم نمی بره دوست داشتم الان صحبتش را قطع
می کنم از روی صندلی بلند می شوم و می گویم: تا من اینجام
مگه میشه حوصله ی کسی سر بره؟ البته به جز خودم، پاشو به
داداش زنگ بزن تا نرفته خونه بریم دربند یه سفره خونه ی
توپ سراغ دارم.
خاطره: اون راضی نمیشه باید به زن داداش بگو اونم که
پایه ست خودت زنگ بزن منم می رم حاضر شم

تماس را حاصل می فرمایم: سلام داداش بزرگه معلومه
اصلاً شماره منو این وقت شب رو گوشیت دیدی ترسیدی ااا.
آره؟ منو خاطره داریم میریم دربند هرجا هستی سرماشینو کج
کن بیا دربند اگرم نه بیاری زنگ می زنم به زنت اونم انقدر رو
مخت راه میره تا بیای پس به نفعته که قبول کنی
علی: ای بابا باز شما دوتا خوردین به پست هم مارم
زابرا کردین باشه میایم رسیدیم زنگ م یزنم.
در همین خیال های زیبا ورویایی از جنس آرزو هستم
ومیخندم اما صدا تنها صدای خنده ی من نیست انگار چند نفر
دیگر هم با من میخندند چشمانم را باز میکنم وای در تاکسی
بوده ام

خوش بحالم که از سیگار مخصوص پسر نزدم

شاید هم زدم و یادم نیست

نظرات 6 + ارسال نظر
nashenas سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:56 ب.ظ

خیلی جالب بود، واقعا اتفاقات روزمره ای هست که شاید بهش توجهی نکنیم وبه راحتی از کنارش بگذریم ، اما این داستان ها میزان بالای ذهنیت خلاق و تخیل خوب نویسنده رو نشون میده . موفق باشید...

shadi چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:39 ق.ظ

ye hese khasi dasht adam yejuraie dargiresh mishe
vaghean ye harfaie hast ke adam hich vaght be kasi nemige
zehenet foghol adast
in masale be maghze harkasi nemirese
behet tabrik migam duste khubam
chap ke shod hatman khabar bede

دختر خسته چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:16 ب.ظ http://e30black.blogfa.com

etefaghat rozmare
jaleb bod golam upam sar bezan

mahsa سه‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:58 ب.ظ

و من دز اعماق ذهنم همه چیز را آنگونه که می خواهم می سازم...
شاید مبان شیرینیه ارزو هایم تلخیه حقیقتم را فراموش کردم..!!!!
مهـــــــــــــــــــــــا :)

baraye labkhand montazere khoshbakhti nabash
shayad khoshbakhti montazere labkhande tost

مریم دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:05 ب.ظ http://programmer-diaries.blogsky.com

سلام
منم بعضی وقتا توی تاکسی انقدر درگیر افکارم میشم که وقتی بخودم میام نمیدونم کجام
الانم رفتم به اعماق این داستان و نفهمیدم کجام
جالب بود، دوست داشتم

mamnun az nazar dadanet
in gheseye ti ham hast
khoshalam kardi

مریم پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1391 ساعت 06:06 ب.ظ http://programmer-diaries.blogsky.com/

ممنون بهم سر زدین :)
لینک شدین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد